من حمیدرضا علی نژاد هستم

مدارک و سوابق تحصیلی

سوابق کاری و اجرایی

چرا میتونی روی من حساب کنی؟

تجربه

همکاری با برندهای کوچک و بزرگ این توانایی را به من بخشیده که برای هر کسب و کار برنامه ای ویژه و جدا داشته باشم

همراهی در مسیر

بعد از مشخص شدن برنامه ی کسب و کار، تازه قدم ها شروع می شود و شما به هیج وجه در این مسیر تنها نبوده و تا نهایی شدن نتیجه در کنار شما هستم

سرعت و نظم بخشیدن

زمان با ارزش ترین سرماه ی زندگی است و این موضوع در هیج یک از برنامه های تدوینی فراموش نمی شود. من برای زمان شما ارزش بسیاری قائل می باشم

گوشه ای از لطف دوستان

برای کسب و کار اینترنتی خودتان نیاز به مشاوره دارید؟
فرم زیر را پر نمایید تا در اسرع وقت با شما ارتباط بگیریم

در ادامه می توانید خلاصه ای از زندگی شخصی بنده را به زبان عامیانه بخوانید

شاید اگر بگم بزرگ‌ترین ذوق زندگیم خرید کامپیوتر توسط پدرم  تو سن 11، 12 سالگی بوده ، اغراق نکردم. لذتی توی اون روز بود که هیچ‌وقت از یادم نرفته و نمیره. از همون روزهای اول حس می‌کردم که انگار یه چیزی تو این جعبه جادو وجود داره تا تمام زندگیم رو به خودش گره بزنه. مثل خیلی از پسربچه‌ها از بازی‌کردن لذت می‌بردم؛ اما همیشه دوست داشتم سر از قسمت‌های مختلف اون در بیاورم. (همین موضوع باعث می‌شد تقریباً هر ماه، نیاز به تعویض ویندوز داشته باشم). البته من اون روزها به اینترنت دسترسی نداشتم و این موضوع با خط‌قرمزهای مادرم تداخل داشت (هرچند که الان اون رو تبدیل به یک وب‌گرد حرفه ای کردم).

اون روزها خیلی سخت با مادرم درگیری تفاوت فکری داشتم و به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌داد که من به اینترنت دسترسی پیدا کنم. اما این باعث نشد که من دست از تلاش بردارم و حتی دست‌به‌دامن بزرگان فامیل هم شدم. مادرم از دایی بزرگم، حرف‌شنوی داشت و به‌نوعی احترام خاصی برای اون قائل بود. بالاخره تونستم مادرم رو راضی کنم و این بار هم ذوق‌زدگی فراوان به سراغم اومد. شاید نتونم بگم به‌اندازه ی خرید کامپیوتر، اما خب از اون هم کم نمی‌آورد.

ورود به یک‌دنیای جدید … دوست خوبی مثل گوگل … سرچ … تحقیق … و چرا دروغ. بازی و سرگرمی بیشتر. همه ی این‌ها حاصل ورود یک دستگاه مودم ای دی اس ال به منزل ما بود.

سال اول دبیرستان را تموم و بنا به علاقه‌ام قصد ورود به رشته کامپیوتر رو داشتم. آن‌چنان ذوق داشتم که مطمعن بودم جزو برترین‌های رشته خودم میشم. قرار بود هم درس بخونم و هم علاقم رو دنبال کنم. چه چیزی از این بهتر؟

برخلاف خیلی از خانواده‌ها که تو این سبک تصمیم‌گیری‌ها در تلاش‌اند تا بیشترین تأثیر رو، روی فرزندشون بزارن، خانواده من هیچ نقشی در انتخاب رشته من نداشت و همه چیز رو به تصمیم من واگذار کردند و تنها جمله اون‌ها این  بود: < <  هر چیزی که به اون علاقه داری رو دنبال کن حمیدرضا. علاقه است که زندگیتو می سازه. ما هیچ اجباری برای دکتر و مهندس شدنت نداریم > >

البته که رشته کامپیوتر هم از من یک مهندس می‌ساخت؛ اما همه چیز به خود من واگذار شده بود.

به همراه پدرم، وارد مدرسه شدیم و رشته ی انتخابی‌ام را اعلام کردم. من میخوام کامپیوتر ثبت‌نام کنم. اینم مدارکم. لطفاً منو ثبت‌نام کنید. مسئول ثبت‌نام یه نگاهی به کارنامه من انداخت و بعدش رو به من گفت مطمعنی؟ گفتم از این مطمعن تر نبودم تو زندگیم. لطفا منو ثبت‌نام کنید.

مسئول ثبت‌نام کمی درنگ کرد و رو به من گفت: پسرجان کامپیوتر رو میتونی تابستون ها کلاس بری و کامل یاد بگیری. حیف این نمراتت نیس؟ تو باید ریاضی بخونی، تجربی بخونی. یه کاره‌ای بشی. گفتم مگه با کامپیوتر یه کاره‌ای نمیشم؟ گفت چرا. ولی اونا خیلی بهتره. برو اون رشته‌ها و کنارش کامپیوتر یاد بگیر. خیلی باهام صحبت کرد و در آخر موفق هم شد … من رفتم به یه مدرسه دیگه و ترجیح دادم تو رشته ریاضی درسم رو ادامه بدم. هیچ‌وقتم کلاس کامپیوتر نرفتم و تو دوران دبیرستان چیز زیادی به علم کامپیوتریم اضافه نشد. فقط یه گیمر حرفه‌ای شده بودم.

تقریبا تو پایان دبیرستان از درس زده شده بودم و البته علاقه‌ام رو هم دنبال نمی‌کردم و شاید الان دلیل همه ی این هارو اشتباه خودم بدونم. نمیخوام کسی رو مقصر جلوه بدم؛ اما هیچ‌وقت کسی رو از علاقه‌اش دور نکنید.

بعد از  اعلام نتایج کنکور و انتخاب رشته ، وارد یه دانشگاه دولتی شدم و رشته ی برق قدرت، رشته ی تحصیلی من بود.

ترم اول دانشگاه با کسی آشنا شدم که از قضا اون هم علاقه شدید به کامپیوتر و اینترنت و… داشت و چه‌بسا از من حرفه‌ای‌تر هم بود. این آشنایی خوشایندترین اتفاق دوران دانشجویی من، یعنی حمیدرضا علی‌نژاد بود.

یواش‌یواش صحبت‌ها و علایقمون مطرح می‌شد و من کم‌کم داشتم به فضای سابق خودم برمی‌گشتم. ترم سه اولین باری بود که من به پیشنهاد همین دوست قدیمی و دست راست کنونی خودم، وارد فضای اینستاگرام شدم. تقریبا بعد از گذشت دو ماه و دیدن خیلی از پیج‌ها، گفتم من چرا نباید فعالیت بیزینسی داشته باشم؟ علاوه بر پیج شخصی خودم، یه پیج اطلاعات خودرویی درست کردم و کلی طرف‌دار پیدا کردم. البته اون موقع نیتم کسب درآمد نبود و الان اگر اون پیج رو می‌داشتم، کلی میتونستم از طریق همون یدونه پیج کسب درآمد کنم.

البته کسب درآمد کردما. با فروش همون پیج . کارم شده بود همین. ساخت پیچ و فروختن. حتی سیستم کامپیوتر خودم رو به شهری که درس میخوندم بردم و با روشی که یاد گرفته بودم، پیج هارو می‌ساختم.

تو همین سال‌های دانشگاه بارها ایده سایت داشتن سراغم اومده بود؛ اما هیچ‌وقت عملیش نکردم. چسبیده بودم به همون درست‌کردن پیج و فروختن اون ها و البته اتفاقات کاری دیگه که برام رخ داد در حین تحصیل.

 

اما قصه اصلی من از چند سال پیش شروع شد. اولین کار من، مدیریت سایت و پیچ اینستاگرامی یک شرکت داروسازی بود و ماهانه حقوق 300 هزار تومان بابت این کار دریافت می‌کردم. شیرین بود و پر از امید. شاید نصف پول دریافتیم، خرج اینترنتم می‌شد اما داشتم یاد می‌گرفتم. یه روزی یه مسئول ثبت‌نام منو از علاقم دور کرد و یه روزی صاحب یه کارخونه بزرگ داروسازی منو به علاقم رسوند. مساله حقوق دریافتی نبود. مساله اعتماد یک بیزینس من، به یک آدم با‌تجربه کاری کم بود. چندین ماه اونجا کار کردم و بعدش یه مدتی رو بیکار گذروندم. البته شاید کار نمی‌کردم؛ اما  در حال آموزش‌دیدن بودم. تازه با این فرایند آشنا شده بودم و کم‌وبیش دنبالش می‌کردم. دوباره با یه کارخونه دیگه به‌صورت پروژه‌ای قرارداد بستم و البته نتونستم کل پروژه رو تموم کنم و فقط نصفش رو انجام دادم. بعد اون پروژه سفت‌وسخت تر از قبل به آموزش رو آوردم و حالا حمیدرضا علی نژاد دیگه ای بودم. رزومه و سطح دانشم تو 21 سالگی منو به یک شرکت مشاوره تحصیلی در خارج رسوند. البته نقطه عطف زندگی من کار با یک شرکت پخش روغن بود. کسی باورش میشه من روغن موتور خودرو رو به صورت اینترنتی فروختم؟ نه؟ خودمم باورم نمیشد. ولی فروخته بودم. بعد اون به‌شدت شروع کردم به آموزش دیدن و تجربه کردن و این همراه شده بود با روزهای پایانی تحصیلم. درس، آموزش، کار. به‌شدت خسته می‌شدم؛ اما نمی دونید که ذوق فروش اینترنتی چه‌ها با من نمی‌کرد.

از اونروز به‌صورت فریلنسری و مشاوره با خیلی از آدم‌ها کار کردم. از حوزه موبایل و اتوسرویس‌ها تا ساخت‌وساز  و …  همه ی این‌ها حمیدرضا علی‌نژاد کنونی روساخت. پسربچه‌ای که از علاقه‌اش دست کشیده بود و با تلنگر بهترین دوستش به مسیر بازگشت. بازگشتی که حالا با افتخار میتونم بگم تو هر قسمت فروش اینترنتی حرفی برای گفتم دارم و عاشقانه این حوزه رو می‌پرستم.

 

 

           پایان